چند سال است که تیرماه، در اضطرابی ژَرف می گذرد. هرچه
می جویم تا از سفر بازدارمت ، دستم به جایی نمیرسد. می خواهم
فریاد بزنم که نرو، دل به پرواز مده! ولی چه تلخ که تو رفته اي و من
باور ندارم ! قلم برداشته ام تا احساسات گنگم را با کلمات بر روي
کاغذ ترسیم کنم.
دلم تنگ است و نفسم تنگ تر. لحظه هایم همه حسرت اند و آه.
گاه آنقدر این آه گلویم را میفشارد که تمام دنیا برایم زندانی میشود
بی راه فرار. تنها دیدارت مرهمیست براي من .
در خیال خود تصور می کنم ،
لحظه اي که تو را می بینم...
بی آنکه سخنی با تو بگویم یا حتی در آغوشت کشم...
تنها دمی از جلوى چشمان خسته ام گذر می کنی...
و من تنها به همین راضی ام که بدانم هستی در این نزدیکی...
از لذت این خیال سکر آور چنان سست میشوم که گویى دنیا به انتها رسیده و لحظه، لحظه آخر است.
ولی چه میشود کرد! باید برخاست. در این دنیا ، زندگی بایدیست. تو با شکوه زیستی و چه خوش
خاطراتی از تو بر دل ها برجاست.
با تو زندگی میکنم و باور به رفتنت ندارم. گنگم میان واقعیت و خیال ! تنها میدانم همیشه هستی و من
همه جا همراه تو می اندیشم و به تو ...


رفتی سفر تا بیایی تو باز باشی کنارم تو بار دگر

من منتظر تا ببینم تو را دانم که داري ز حالم خبر


Copyright © 2010.All right reserved by 24Tir
Powered by DesignersCo